بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Thursday, July 11, 2002

٭ 
******************************************************************
"خورجين - 7 "

"...اگه مرده باشه مي شن نه تا و گرنه همو ن هشت تای قبلي.اين يکي يا خل بود يا ديگه خسته شده بود و مي خواست تموم کنه شايدم اگه من دير مي جنبيدم از دستم در مي رفت .نمي دونم شايدم شرط بسته بود بلند شه راه بره ..اونای ديگه به اينجا که مي رسن يا آفتابي نمي شن يا جرات نمي کنن سرشون رو بيارن بالا.شايد هم يادش رفته بود که اومده اينجا برا چي .بچه ها يکي دوتا نزنن چپ و راستشون يادشون ميره جنگي هم هست...اگه حميد بود مي گفت : عجله نکن بذاربلند شه بعد. تا بلند شد زدمش.چاق بود .آستينها شو بالا زده بود و دکمه های پيراهنش باز بود.زدنش که زدم ..ولي مثل اينکه خورد تو گلوش. ديدم که خون پريد.انگاری مرغ سربريده باشي .اگه مي خورد تو پيشونيش يک قطره هم ازش خون در نمي ا ومد.ولي فکر کنم مرد . وقتي افتاد بلند نشد...داشت سيگار مي کشيد. نگاه کردم دودش رو ديدم. منتظر شدم ..بلند که شد چکوندم.فقط يه آن اومد توی ديد ....اگه خورده باشه باشه تو گلوش تا مدتها حرف زدن براش عقده مي شه ..حتما" مرده. نديدم بلند شه .شايدم فهميده بلند شه اين دفه مي زنم وسط پيشونيش...
هي به حميد گفتم اونجايي که هستي رو يه نيگا بنداز ..ديدنتا.مي گفت :موقعيتم خوبه ..همشون رو دونه دونه مي ذارم نوک مگسک.خب اوناهم که مغز خر نخوردن.فهميدند از کجا مي خورن .فقط "سيمينوف"مي تونست اون جوری از جلو بشکافه از پشت سر بزنه بيرون.بهش گفتم هي بيايي و بری که نمي فهمي جات لو رفته بايد همونجا بموني که وقتي گشتي هاشون ميان شناسايي خبردار بشي...مي گفت وقتي پنج تا شدن بر مي گرده مرخصي .مي گفت چهارمي يه گروهبان بوده که داشته دستشويي مي کرده ..آستيناشو که زده بوده بالا فکر کرده مي خواد برا نماز وضو بگيره و تا ديده شلوارش رو کشيده پايين هنوز ننشسته زده بودش.اگه بي عقلي نمي کرد پنجمي رو هم زده بود..
پشت ني زارها که بودم تو ديد نبودند.هم ني زارها مزاحم بودند هم خاکريزشون بلند بود.فقط تونستم اون سروانشون رو بزنم .راستش خسته شده بودم .داشتم چرت مي زدم که صداشون رو شنيدم .اون وقت روز معمولا" خبری از سر وصداشون نيست.گفتم حتما" يه خبری شده بلند شدم نشستم... به گمونم اومده بود بازديد.زود "قناسه " رو برداشتم.يه ماه پيش دست اونا بود حالا دست منه از "سيمينوف" روسها خيلي بهتره .يا شايدم من اينطوری احساس مي کنم .من که بهش عادت کردم.صبر کردم يکي بياد تو هدف .سروانه بلند شد.من هم زود يه خال زدم وسط پيشونيش.به قول حميد يه خال هندی .نه اين ورتر نه اون ور تر درست وسط پيشونيش.تا سروانه از اون بالا بيافته پايين همينطوری زمين و زمان رو بستند به رگبار. فهميدم وضع خرابه موقعيت رو عوض کردم .حالا اينجا راحت ترم.درسته از اون کله گنده هاش خبری نيست ولي هر چي باشه از هي چي که بهتره .گه گاه يکي مثل اين آخری يادش ميره اومده اينجا چي کار. منم که منتظر اينجورياشم...
سپيده که ميزنه خورشيد خودش رو يواش يواش از پشت خاکريز اون طرفي ها مي کشه بالا اون وقته که صداي يه نفر رو مي شنوي که مي آد و جوری که همه ازش بترسن چيزی رو داد ميزنه مثل خروس مغرور فقط يه بار بالاشو به هم مي زنه..قوقولي قو مي کنه و مي ره...يکي شون هم شب به شب مي خونه .نمي فهمم چي مي گه . ولي آهنگ دلنشيني تو صداشه .سوت هم مي زنه..سوت همون آوازی رو که مي خونه.اين يکي يا عاشقه يا از سر دلتنگي مي خونه .فکر کنم نفر بعديش خودش باشه .عاشق که عقل درست وحسابي نداره .ديدی يه وقت پا شد اومد بالای خاکريز نشست و دستش رو گذاشت بيخ گوشش.اينطوری لابدفکر مي کنه تفنگش هم ني چوپاني است که دادن دستش.انصافا" خوب مي خونه.
حميد رو تا خود قرارگاه کول کردم .به حرفم گوش نکرد.فکر نمي کرد برن سراغش.آدم بايد جايي باشه که هم روی اونا ديد داشته باشه و هم بتونه اگه يه موقع مشکلي پيش اومد زود در بره...وقتي بردمش عقب يه بسته از مادرش اومده بود .توش چند تا فطير محلي بود و يه شيشه کوچيک عسل و يه پليور.پيرزن انگاری خودش بافته بود .سفارش کرده بود... مواظب خودش باشه ...نوشته بود " چرا مرخصي نمي آی؟ به بزرگترت بگو مادرم حال نداره..مريضه اگه اجازه نداد بگو دکترا جوابش کردن .دلش که از سنگ نيست که .مگه خودش خواهر مادر نداره؟.."
بايد جامو تغيير بدم شايد شب گشتي هاشون بخوان همون بلايي رو که سرم بيارن که سر حميد اوردن...پشت سرش به اندازه يه مشت باز شده بود.غافلگير شده بود.اون هم از فاصله نزديک.شايد از صد دويست متری.
...يه ماهي مي شه که جنب وجوشي ندارن ...شايدم فکر مي کنن اگه من نبودم اين جنگ خيلي پيشترها تموم شده بود .انگار منم که گه گاه يه تيری مي زنم و جنگ رو همچنان ادامه مي دم .همين يه ساعت پيش اون رفيقشون رو زدم کشتم ...
باز اين يارو عاشقه شروع کرده به خوندن .تا شب از را ه مي رسه ..از سنگرش مي آد بيرون و مي خونه .همون چيزايي رو مي خونه که اين چند روزه مي خونده..
شايدم جنگ که تموم شه يکي از اون وري ها بياد يکي دوروزی اين طرف مهموني ..موقع رفتن هم دعوت کنه که بری پيششون.ولي فکر نمي کنم .نمي دونم شايدم اگه آتش بس بدن يکي از اون ها بياد اينجا يه کنسرو باز کنم دو تايي بشينيم با هم بخوريم .يا من مي رم اون طرف يه استکان چايي با اونامي خورم .يه استکان چايي از کتری که سياه شده برام مي ريزن و مي دن دستم . من هم مي تونم يه استکان چای داغ بخورم و بفهمم چای اونا چه مزه ای داره و با چای خودمون و چای مادرم چه فرقي داره ...
تو اين دشت به اين بزرگي فقط دوتا درخته .احتمالا" زياد بوده و از بس توپ اين ور و اون ورش زدن همه شون خشک شد ه ...از اينجا که هستم نمي شه فهميد چه درختي هستند .سيب ؟ گلا بي ؟ انار؟ چقدر حميد انار دوست داشت.مي شکافت ..دون دون مي کرد ..مي ريخت توی يه بشقاب و مي گذاشت جلوی همه .مي گفت : بخوريد ميوه بهشتيه ....نمي دونم درختهارو آبشون مي دن يا نه.با دوربين که نيگا مي کنم انگاری داشتن شکوفه مي زدن .آب ندن هر دو خشک مي شن.از بارون هم که خبری نيست ...يه ماهي ميشه که نباريده .اگه اينا نبودن ..اصلا" اگه جنگي نبود ..الان دو تا گنجيشک شايد هم چهارتا-روی هر درخت دو تا-لای شاخ وبرگشون برا خودشون لونه درست کرده بودن ولابد تخم هم گذاشته بودن و گنجيشک ماده نشسته بود روی تخم ها شايد هم چهار تا کلاغ با اون صدای قارقار قار..اينجا آدم زود فراموش مي کنه چه روزيه .برا همين با سنگها علامت مي ذارم هفت تا سنگ پيدا کردم .هر کدوم يه رنگ..هر رنگ برا يه روز .اينطوری روزا رو قاطي نمي کنم ...بايد تا شيار سينه خيز برم تا برگردم عقب .از حمله که خبر نباشه دو روز بعد ش با کلي کنسرو و آذوقه بر مي گردم و يه جای ديگه که خوب توی ديد باشن و راه فرار نداشته باشن پيدا مي کنم و منتظر مي مونم.منتظر يکي از اون ديوونه ها يا تازه واردا يا يکي که يادش رفته اومده چي کار..
انگار اون ياروعاشقه دوباره اومد بالا.صداش داره بلندتر مي شه.حتم دارم مي آد بالای خاکريز .اگه پارچه ای ..چيز سفيدی دستش نباشه بايد صبر کنم تا بياد توی ديد...
"قناسه" رو بر مي دارم و انگشت اشاره دست راستم رو مي ذارم روی ماشه..کمي فشارش مي دم و رو به خاکريز از دريچه ی کوچيک دوربين منتظر مي مونم.."

وقتي جنگ تمام شود/ساسان ناطق/نشريه کمان 143 ( با تلخيص و تغيير لحن)




........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]