Thursday, August 29, 2002
٭ ******************************************************************
رساله ی مستطاب" آداب الملوک في سير و سلوک "
"رساله ای خواهم نبشت در ابواب مختلفه و فصول متفقه اندر آداب تحصيل وکالت و وزارت و ملکت که برگرفته است از ره توشه ی رفتگان اين طريقت و واصلان بدان حقيقت :
ره چنان رو که رهروان رفتند
..پس ای فرزند بايستي که پنداين پير بر باد هوا نگيری و فرمانبری ..باشد که به مقام رسي و منصب يابي که گفته اند :
بي پير ( 1 ) مرو تو در خرابات
هر چند که سکندر زماني
واگر سر بپيچي و گوش گران کني..فانک في خسرانا" عظيما.
ادب اول - اندر مبايعت مرکب( 2) و مرکب سواری
بدان و آگاه باش ای فرزند.. که چون مرکبي خواهي خريدن ..اول مرتبت که بر صاحب مال دررسي گوئي " حاجي لگن چند؟"و اين عمل در مثل چون جنگاوری باشد که اول ضربت بزند ضربتا" شديدا" عميقا (تا فيها خالدونها )..موثر است در بز خری انشاء الله. لکن چو خواهي که مال خويش بفروشي ابتدا پاکيزه بشوئي در کارواش -که در اين سنه ...(3) بگيرند-و سپس با روغن جلا پاکيزه چرب خواهي نمود - و چرب کردن بياموز ای فرزند که در اين سنه بسيار بکار تو آيد و آن آنگونه باشد که به قاعده ی سه انگشت روغن برداشته و در موضعي که هر بار مي گويم مي مالي ..سخت مجرب است در حل مصائب و سختيها انشاء الله- و لاستيک دور سفيد اندازی که سپيد بختي آرد و گوئي موتور تازه تعمير باشد..و چون معاملت بکردی سوئيچ و کارت ندهي تا چک بستاني تا ايمن باشي از دغل و حيلت.. فاحکم امورک محکما ( و چون اينکار نکني سخره ات کنند و گويند " عبدل "( 4)باشي ).
بدان و آگاه باش ای فرزند ..که پيش از بر شدن به شارع سمباده ای برداشته - وآن کاغذی باشد زبر چون پشم بز - و لبه ی نمره های مرکب خويش پاک کني چونان که افسران همچون لوچان و منگان نمره ی سه را دو ببينند و چهار را سه و چون از چراغ قرمز بگذری نمره ی تو را چيز ديگری بينند و گناه تو بر ديگری نويسند..(پس باشد که فاتحه ای بر اموات من بفرستي)..و چون در بزرگ شارعي( 5) طي طريق کني وز دور برگردان مد نظر خويش رد کني تشويش در تو نيايد که هماندم دنده عقب گرفته و بر مي گردی و هر کس بر تو ناسزايي گفت بدو مي گوئي " خودتي سولاخي " که کلمه ای باشد مسجع و مقفي و خوش لحن..و چون مسافر خواهي ..فرياد کني " کرج ..کرج ..يه نفر" حال آنکه تو پنج نفر خالي بداری و با اين حيلت ( که به قصد قربت است )..يک يک به دام خويش کشي..پس ای فرزند اگر شحنگان و گماشتگان بر تو سد سبيل و قطع طريق کرده که دوبل پارک کرد ه ای يا در ميدان بايستادی ..بر گوش آنها اين ورد خواني " چقدر اب مي خوره؟ "واز طلسمات سبز رنگي که در جيب خويش داری بدانها همي خواهي داد که اين فقره موکد است تاکيدا ..پس بدان چون اين ظرائف رعايت کني اول قدم در طريق جاه و مقام برداشته ای ..تمه .
**
1) نسخه ی بازار چهار سوق بزرگ : " پول " ...و ايضا" " چک پول "
2)در نسخه ی اصلي "پيکان " امده بود که به سياق عبارت تصحيح شد.(م.)
3)افتادگي دارد : ?4000
4)ايشان طايفه ای باشند از جنيان که از گروه جعفر جني انشعاب کرد ه اند.
5) دهخدا : اتوبان ..بزرگراه (در دست احداث؟)
نوشته شد در ساعت 3:11 PM توسط علي
٭ ******************************************************************
" خورجين - 8 "
خب چند وقتي بود که اين خورجين رو نگشته بودم ..حالا دست کرديم ببينيم چي در مي آد..يا نوح نبي ..:
بازم يه بازی از " ميخائيل تال" استاد قرباني ..در مقابل "الکساندر کوبلنتس " که سالها استاد تال بود..
سفيد: ميخائيل تال
سياه: الکساندر کوبلنتس
ريگا ..1957
تفسير : يان تيمان
.e4..c5 2.Cf3..Cc6 3.d4..cxd4 4.Cxd4..Cf6 5.Cc3..d6
.Fg5..e6 7.Dd2..Fe7 8.0-0-0..0-0 9.Cb3..Db6 10.f3..a6
.g4..Td8 12.Fe3..Dc7 13.h4..b514.g5..Cd7 15.g6 !..hxg6
.h5..hxg5 17.Txh5..Cf6 18.Th1..d519.e5 ?..Cxe5 20. Ff4..Fd6
.Dh2..Rf8 22.Dh8+ ..Cg8? 23.Th7..f5 24.Fh6..Td7 25.Fxb5 !..Tf7
.Tg1..Ta7 27.Cd4 !..Cg4! 28.fxg4..Fe5 29.Cc6 !..Fxc3 30.Fe3 !!..d4
.Tgh1 !!..Td7 32.Fg5 !..axb5 33.T1h6 !!..d3 34.bxc3..d2+ 35.RD1..Dxc6
+Tf6+..Tf7 37.Dxg7
سياه تسليم شد.
+:کيش
! : حرکت خوب
!!: حرکت عالي
؟ : حرکت مشکوک
نوشته شد در ساعت 11:58 AM توسط علي
........................................................................................
Friday, August 23, 2002
٭ ******************************************************************
"....و چنين گفت-19 "
- زايش :
"...غروب
بر لبهای زن مي نشيند
و مرگ و حيات در ستون مهر ه ها پيچ و تاب مي خورند
گدازه های تقدير
د ر آينه فرود مي آيند..
زن
زمين را لمس مي کند ...
آنسوی جنگل شاخها
مردی منتظر
به يال سرنوشت
دست مي سايد ..."
- [ اما.. :]
"....به زني انديشيدن
که روزی اين شعر را زير لب زمزمه خواهد کرد
هنگامي که در کوچه ای راه مي سپارد
هنگامي که خريد مي کند
و هنگامي که به کودکي شير مي دهد
که مي توانست کودک تو باشد ..
اما نيست ...."
کسرا عنقايي
نوشته شد در ساعت 4:15 PM توسط علي
........................................................................................
Thursday, August 22, 2002
٭ ******************************************************************
"مرد امروز - 25 "
پيشرفت کرديما...بر منکرش لعنت..
خدمت آقائي که شوما باشين ( و خانومي که اوشون باشن ) عارض شم که ..ما هشت تا عمو داريم و پسر عمو هم که خدا برکتش بده..اين پسر عمو کوچيکم خيلي شره(دوم ابتداييه ) آقا هر وقت بياد اينجا اون شب ديگه ما کاسب نيستيم... ديشب بهش ميگم :"ايمان بگير يه جا بشين ..نازت بشه عمو "...مي گه "تو اگه واسه همه لاتي ..واسه ما شوکولاتي" ..جل الخالق...آقا حالا باز ما اول دوم راهنمائي بوديم اينا رو مي گفتيم ...يادمه رفته بوديم" لوله بازی" ( داشتن تو هاشم آباد لوله های خيلي بزرگ که راحت مي شد توش وايسي نمي دونم فاضلاب بود ..گاز بود چي بود..کار مي ذاشتن ما و پسر عموهام يه تيم بوديم ..بقيه هم يه تيم ..جنگ مي کرديم..ما بايد لوله های اونا رو مي گرفتيم..اونا لوله های مارو..) خلاصه تا گشنمون نشده بود يادمون نبود خونه ای هم هست ..( آخه لوله بازی عجيب کری داشت)..ظهر اومديم در دکون عمو هه..کر و کثيف و خسته ..باخنده گفت کجا بودين؟ ..ما هم که فکر کرديم چيز خوبيه گفتيم "عمو..ما بود يم و يه دسته ..رفتيم پيش اکبر خجسته ..ديديم در دکونش که بسته..گفتيم نکنه يارو مسته..گفتيم آقا آلو داری با هسته ..گفت برين تو اون کوچه بن بسته..تو زير زمين در بسته ..که تار عنکبوت بسته..رو صندلي يه خانوم نشسته ..." عمو هه دوزاريش افتاد سر کاريه.. ( جای دشمنتون خالي) خوابوند پس گردنمون ..ماهم که کوچيک جثه افتاديم زمين.. بقيه هم فرار...خلاصه از اون موقع هوا دستمون بود که هر حرفي رو هر جا نگيم..اما حالا اگه بخوای اين بچه ها رو کتک هم بزني مي گن "آخي ..مي خوای بچه رو دپرس کني "..اما يه چيزی رو قشنگ يادمه ..وقتي عموم ميزدم ..هی مي گفت :"آدمت مي کنم "..منم هي مي گفتم :" مگه مي توني ..مگه مي توني" ...خدا وکيلي هم نذاشتم به هدف شومش برسه...
کتک خوردتونم
نوشته شد در ساعت 12:30 PM توسط علي
........................................................................................
Friday, August 16, 2002
٭ ******************************************************************
"تذکره البلاگ - 10"
باب دهم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا "نويد عرب"
آن شيخ وارسته ..آن از بند من وما رسته...قلب او صاف چون آئينه..آرام و صبور چو عصر آدينه...آن رهرو "مرتضي حنانه " و "صبا "..آن اهل موسيقي و سرود ونوا...آن شيخ فراری از فلسفه و دليل..در نظرش عقل سنجد و عشق پر آب چون شليل...مي گفت با ديگرانش هست ميلي..لکن نه آرشيو بداشت نه ای ميلي...خانه ی او پيام آور شور و شادی وطرب..شيخنا مولانا و طبيبنا "نويد عرب" (رضي الله عنه) شيخي پرکار و اهل سيگار بود.
نقل است مهمان دوست و صاحب کرامت بر اضياف بود.شيخ العاصي (غفر الله ذنوبه ) که از اکابر يارانش بود روايتي آورده است که روزی مريدان بر شيخ وارد شدند..شيخ سفارش غذا بداد از کش لقمه پز ( رساله ی شيخ: پيتزا )..چون پيک بيامدشيخنا (عليه الرحمه ) گفت :"ای جوان مبلغش چند باشد؟" ..جوان گفت :"يا شيخ ..هژده اسکناس"( هزار توماني؟)..شيخنا گفت :"درنگ کن جوان "..پس ردای خويش بر سر کشيد و بلند بلند گريه مي کرد ومي خواند:
خدا منو قربونت کنه..ايشششالا
پس مريدان پنداشتند که در سماع ودعای قبل از اطعام باشد ويا شاهدی سيمين عذار در آغوش کشيده باشد.. چون حالت شيخ بدارازا کشيد وبديدند که نزديک است قالب تهي کند ..ردايش به کناری زدند و ديدند اسکناسي جلوی رو ی خويش گرفته..آنرا مي بوسد و گريه کنان مي خواند:
خدا منو قربونت کنه.. ايشششا لا
کجا مي ری فدات شم
قربون اون صفرا ت شم
پس همه زار بگريستند و سکه های خويش برهم نهادند و سهم ناهار خويش دونگي بدادند تا روی شيخ خندان شود.
آورده اند فنون موزيک و غامبيوتر با هم ترکيب و سحر ومعجزاتي بکرد عظيم.نقل است روزی بر جمعيتي عظيم روی کرد و گفت :"به دين من آئيد " ..گفتند :"يا شيخ ما را بنمای معجزتي "..گفت :" مرانشايد که شما را نمودن " (و اين جمله را ايهامي بود عظيم ) ..:
نمودن بهر هر بيکار نيست
نمودن لايق دل بيمار نيست
پس همه گريستند و فرياد مي زدند :
يالا يالا ..ما رو بنما يالا
پس شيخ شفقت آورد بر آنها و دست در آستين کرد و شوشه ای بر آنها بنمود که جملگي اشک در چشم آوردند ( از فرط خنده ؟) ..و به دين او شدند (مصحح : وچه نيکو ديني است که با نمودن بدان شوند ).
آورده اندکه کار شيخنا (انارالله مرقده الشريف ) بالا گرفت و دسته دسته در زمره ی مريدانش در مي آمدند.پس روزی بر منبر شد و گفت :" ای مريدان شما همه خر باشيد"..
خلق الله همه بر سر خود مي زدند که وای بر ما ..چه کرده ايم که شيخ بر ما نفرين همي کند..پس خدای (عز وجل ) بر ملائک ندا داد "نزديک است که ادعای خدايي کند پس وقت آن است که راهي شود" ..پس چهار ملک اورا گرفته و ببردند..نقل است چون مي بردندش فرياد مي زد:"منو کجا مي برين ..ولم کنيد بچه سوسولای تي تيش ماماني..دهن همتون رو مسواک مي کنم.." لکن يکي از ملائک (با بالهايش )جلوی دهان اورا بگرفت و کشان کشان ببردندش.خدايش بيامرزاد.
نوشته شد در ساعت 1:56 PM توسط علي
٭ ******************************************************************
"....وچنين گفت - 18"
حالا چرا
" آمدی ..جانم به قربانت ولي حالا چرا
بي وفا.. حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل ..اين زودتر مي خواستي ..حالا چرا
عمر مارا مهلت امروز و فردای تو نيست
من که يک امروز مهمان توام ..فردا چرا
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با اين عمرهای کوته بي اعتبار
اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا
شور فرهادم به پرسش سر به زير افکنده بود
ای لب_ شيرين ..جواب_ تلخ _سر بالا چرا
ای شب هجران که يکدم در تو چشم من نخفت
اينقدر با بخت خواب آلود من ..لا لا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي کند
در شگفتم من نمي پاشد زهم دنيا چرا
در خزان_ هجر گل.. ای بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداری بود..غوغا چرا
شهريارا ..بي حبيب خود نمي کردی سفر
اين سفر راه قيامت مي روی..تنها چرا "
شهريار
نوشته شد در ساعت 10:21 AM توسط علي
........................................................................................
Monday, August 12, 2002
٭ ****************************************************************
"نه چندان شوخي - 10 "
زندگي يعني ....
"به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم "
يک کم آن سوی تر از مرکز شهر
ته ناصر خسرو
اهل تهران نيم..از خطه ی دورستانم
روزگارم بد نيست
کسب وکارم عالي ست
جعبه ای دارم از انواع دواها لبريز
چاره ی هر مرض و شافي هر گونه مريض
از فلان قرص و فلان شربت و بهمان کپسول
تا فلان مرهم و بيسار آمپول
مردکي ساده زمن مي پرسيد :
تو مگر درس پزشکي خواندی ؟
...گرچه ما را نه مطبي و نه درمانگاهي ست
ما در اين شهر بزرگ
هسته ی مرکزی دارو و درمان هستيم
خودمان دکتر و انترن وآسيستان هستيم
ما سواد و ادب و درس نداريم قبول
زندگي يعني پول
پسر خاله ی من نيز کمي آنسو تر
مي فروشد سيگار
و به آن عده از افراد که اهلش باشند
مي دهد فيلم و نوار!
و پسر عمه ی من نيز سر فردوسي
شده مشغول به داد وستد مارک و دلار
مردک ساده به من مي گويد :
تو و من حاصل اوضاع فلاکت زاييم
سمبل نسل قاراشميش شلم شورباييم
يادمان رفته که ما وارث فرهنگ غني
صاحب فلسفه و معرفت ومعناييم
حافظ و سعدی و فردوسي و ناصر خسرو
وان همه عارف فرزانه همه رفته ز ياد
آن همه استعداد رفته کم کم بر باد
من به او مي گويم:
خط خطي کردی اعصاب مرا با حرفات !
گور بابای کتاب و قلم وعلم وسوات !!
مجيد صارمي (همولايتي) / گل آقا سال سوم 19
نوشته شد در ساعت 2:40 PM توسط علي
........................................................................................
Friday, August 09, 2002
٭ *************************************************************
"....وچنين گفت - 17"
- پل
به دنيا که آمدم
در سراسر زمين
خون،بزرگترين جويبار بود
خانه مان
مثل ديگر مظلومان
تنگ و تاريک شد
و چشمان مادرم
- مهره های آبي -
گردن آويز اسب ستمکاران
به دنيا که آمدم
در گوشه ای از شهرم
گوری برا يم کندند
و ميان من و دلدارم
پلي ساختند
با شمشيری تيز !
لطيف هلمت
نوشته شد در ساعت 9:09 AM توسط علي
........................................................................................
Thursday, August 08, 2002
٭ ******************************************************************
يه تلگراف به جارچي ...
" تلگراف مرکز "
به : محضر..بزرگ شاهنشاه ..سلطان معدلت پناه..ملک دادپيشه
از : مدير جريده "اخبار مرکزيه "
موضوع:دادخواهي
کجا يابم وصال چون تو شاهي
من بدنام رند لاابالي
اعليحضرتا..بزرگا..سلطانا..چون دستور اديت فقره راپورتيه ماضيه ی اين بنده ی خاکسار جان نثار را به دايره ی مميزی انطباعات فرموده بوديد بدانستم حاسدان.. وسواسي وخناسي و سخن چينان و بد سگالان نمامي بکرده اند ...و همانها که در حقشان پدری کرده باشم..شرم و حيا فرو خورده و محبتهای بيدريغ دشمن جانم گشته باشد..بيت:
در قمار زندگي عاقبت ما باختيم
بس که تک خال محبت بر زمين انداختيم
پس خواستم که آنچه گفتني است به سمع مبارک برسانم و آنچه ديدني است بر بصر بگذرانم ..که بزرگان گفته اند:
وقت سخن مترس و بگو آنچه گفتني است
شمشير روز معرکه.. زشت است در نيام
لکن بر سبيل سنت حسنه ی ابوی بزرگوار ( که با شاه شهيد فقيد سعيد .. پالوده ها خورده..قليانها چاق کرده و ديزي ها ميل مي فرمودند)..تفالي بر ديوان خواجه شيراز بزدم که راه صواب و طريقت حسن المآب بنمايد ..وچه نيکو آمد که :
در کوی عشق شوکت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي کن و اظهار چاکری...
يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است
ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری
پس يقين بکردم که راه خير و صلاح همان راه محبت و صفا باشد و نامردمي را خذلان و شکست نصيب ..بيت :
سربلندی خواهي با همه يکرنگ باش
قالي از صد رنگي زير پا افتاده است
لذا از برای تجديد مراتب دوستي ..رسائل و کتب زيبای ذيل که اخيرا" به انتشار رسيده و حکما" مورد توجه آن حضرت شوکت ماب واقع خواهد گرديد به محضر شريف ارسال
مي گردد..تفقدات ملوکانه موجب دلگرمي چاکران خواهد بود.
1. پارس ژورناليست
2. کاکتوس
3. خلبان کور
4. سارا پری
5. چگونه آموختم به بمب اتم عشق بورزم
6. تست دموکراسي
7. آدم اول
8. اوشگول
9. ورود ممنوع
10. عاقلانه های يک نيمه ديوانه
11. ديوار
12. اتوپيا
13. دريا
14. کتاب سياه کوچک با شعرهای خودم
فدوی خاندان همايوني...مدير جريده اخبار مرکزيه"
جوابيه ی دربار :
" اعليحضرت ..پس از ملاحظه ی مکتوب فوق..اشکهای مبارک را به ياد شبهايي که در حرمسرا در رتق امور و فتق مسائل مملکتي کمکشان مي نموديد سرازير کرده ..و دستور بدادند که متعرضين يافته .. دسيسه چينان به اشد مجازات رسانده شوند"
منشي وزارت دربار
نوشته شد در ساعت 2:17 PM توسط علي
........................................................................................
Thursday, August 01, 2002
٭ ******************************************************************
"تذکره البلاگ - 9 "
باب نهم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا " بهار کربلايي "
آن نافذ في القلوب ..هر غالبي نزد او مغلوب ...عشاق محيط و او نقطهء پرگار..اقوال اودر خاطر ماندگار...آن مهاجر و طي الارض را داننده ..آن دارندهء گواهينامه و خود راننده...آن جامع صفات الاضداد..آن از بهر دلشکستگان امداد...آن مهربان چو يک مادر..از بهر هر وبلاگيست او خواهر...آن که منادی ندا سر دادست..والله هر که شود يار او دلشادست...آن ماه شب و شمس النهار..آن غنچه ی روئيده در بهار...روء يت او دافع چشم زخم وهر بلايي..شيخنا مولانا و وتدنا " بهار کربلايي" (رحمه الله عليها )
دوشيزه ای نجيب و شيخي بس عجيب بود.
آورده اند شيخنا ( خلدالله في الجنه )کرامات بسيار بداشت و ورسا لاتي بسيار نگاشت. لکن در مراتب زوجيت و فوايد علقهء محرميت معجزاتي بکرد بهت آور و بهجت زا. از سخنان او در رساله ء " هکر الرجال " آن باشد که " واجب است بر هر دختری تا هک کند مردی را و اورا اسير کند و افسار اندازد و در پي خود کشد تا خوشبختش نمايد"..پس پرسيدند مردان او را که يا شيخ آخر اين چه فتوايي باشد از بهر جان مردان؟ گفت :" آيا نيک بختي جز آن باشد که خود را در نيکو حالتي بدانيم هر چند که در مضيقت باشيم ؟" گفتند :" ني يا شيخ "..گفت:" شما که اينک مجرد و عزب اوغلي هستيد قدر حال نيک خود ندانيد.و دائم در سوز و گدازيد..پس چون آن بلا بر شما وارد شود .. ياد خواهيد کرد که از هر حالي بدتر نيز تواند شد پس شکر خدای (عز وجل ) خواهيد کرد و به همان سرنوشت خويش رضا خواهيد شد که عين نيک بختي است" ..پس مردان همه سجده کردند بر شيخ و گفتند :"ای شيخ کتابت کو نکنه تو پيغمبری به ما نمي گي "..شيخنا (در نهايت تواضع ) گفت :" مريدان عزيز..کتابم رو دادم سيمي کنن ..جزوه مي گم بنويسيد".
در استعاره و تشبيهات ( نسخه باسواتي : سمبوليسم ) قوی مايه و در فن صور وخيال (همان نسخه : ايميجينيشن ) اوستادی لايق بود. صاحب "محافل الشيوخ الونکوورييه "
- که حوزه ی شيخ در آنجا بود - آورده است که روزی شيخنا (اعلي الله مقامها الشريف )
سر در گريبان برد..ساعتي بعد سربرداشت و گفت : " اورال سکس"..و باز سر در جيب شد و پس از ساعتي گفت :" مايو ها را در آوريد"...و ماجرا بشد تا غروب.چون از خلسه عرفاني فراغت يافت ..حاضران (که از خواص محبين حضرتش بودند) گفتند : "اي شيخ
معني بگو ..که ما در صورت ظاهر در مانده ايم "..پس گفت :"اول جمله ..استعاره باشد از اتحاد کامل عاشق و معشوق که اول قدم است در سلوک و دويم جمله ..استعاره باشد از رهايي جان و روان از هر آنچه غير اوست..که آخر قدم است در فنا " ..نقل ا ست که
که از اين سخن شيخ نيمي از مريدان درجا بال بال زده و بمردند و مرداني که بماندند از روز بعد در کوی وبرزن مي گشتند تا کسي را بيابند و با او اعمال استعاری (نسخه کميته : منکراتي ) انجام دهند.
وفاتش را شهادت گونه دانسته اند و آن اينگونه بود که شيخنا (رضي الله عنها ) "صندوق" را بسيار دوست بداشت و آن را "حافظ الاسرار" و " مخزن الاخبار " همي دانست. پس روزی مدعا بکرد :"که هر صندوقي صدای مرا همي شنود و امر مرا امتثال همي کند" واز برای اثبات گفت او را در تا بوتي آهنين نهاده و قفلهای پولادين بزدند تا ذکری که بداند بگويد و خلاصي يابد از آن( مصحح :همچون شيخنا ديويد کاپرفيلد) . پس چون اندکي بگذشت بشنيدند که اذکار شيخ بر گوش مي رسد و از آن جمله مي گفت :" بابا دارم خفه مي شم ".." حالا ما يه چيزی گفتيم بياين درم بياريد" و غيره.لکن هيچ يک افاقه اي نکرد
و شيخنا جان بداد.خدايش بيامرزاد.
نوشته شد در ساعت 11:33 PM توسط علي
........................................................................................
|