٭ ****************************************************************
"نه چندان شوخي - 10 "
زندگي يعني ....
"به سراغ من اگر مي آييد
پشت هيچستانم "
يک کم آن سوی تر از مرکز شهر
ته ناصر خسرو
اهل تهران نيم..از خطه ی دورستانم
روزگارم بد نيست
کسب وکارم عالي ست
جعبه ای دارم از انواع دواها لبريز
چاره ی هر مرض و شافي هر گونه مريض
از فلان قرص و فلان شربت و بهمان کپسول
تا فلان مرهم و بيسار آمپول
مردکي ساده زمن مي پرسيد :
تو مگر درس پزشکي خواندی ؟
...گرچه ما را نه مطبي و نه درمانگاهي ست
ما در اين شهر بزرگ
هسته ی مرکزی دارو و درمان هستيم
خودمان دکتر و انترن وآسيستان هستيم
ما سواد و ادب و درس نداريم قبول
زندگي يعني پول
پسر خاله ی من نيز کمي آنسو تر
مي فروشد سيگار
و به آن عده از افراد که اهلش باشند
مي دهد فيلم و نوار!
و پسر عمه ی من نيز سر فردوسي
شده مشغول به داد وستد مارک و دلار
مردک ساده به من مي گويد :
تو و من حاصل اوضاع فلاکت زاييم
سمبل نسل قاراشميش شلم شورباييم
يادمان رفته که ما وارث فرهنگ غني
صاحب فلسفه و معرفت ومعناييم
حافظ و سعدی و فردوسي و ناصر خسرو
وان همه عارف فرزانه همه رفته ز ياد
آن همه استعداد رفته کم کم بر باد
من به او مي گويم:
خط خطي کردی اعصاب مرا با حرفات !
گور بابای کتاب و قلم وعلم وسوات !!
مجيد صارمي (همولايتي) / گل آقا سال سوم 19
نوشته شد در ساعت 2:40 PM توسط علي