بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Thursday, September 19, 2002

٭ 
******************************************************************

"تذکره البلاگ - 11"

باب يازدهم فی ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا بهرام داهی
آن شيخ عظيم و مجهول القدر ..آن در محفل عقلا تکيه زده بر صدر...
آن دهنده ی تئوريهای لامپی..طنز سياه او طنز "فارست گامپی"...آن از صوفيان دار "الشريف "..آن در اينترنت همه فن حريف...آن صاحب موهای افشان ..آن پدراديتوری
درخشان..آن شيخ محبوب دختران ..آن هم نشين از ما بهتران ...آن تشنه ی دانش و آگاهی ..آن آمر به نيکی و ز فعل بد ناهی..شيخ الزمان..وتد العصر..قطب وقت .. "بهرام داهی"(رحمه الله عليه)..از اجله ی کتابت و سابقون در بلاگت بود و دائم از اين ولايت بدان ولايت بود.

نقل است که چون هر سخنی می راند و موعظه ای می خواند دعائی به لسان عرب نيز بر مريدان می کرد. روزی مريدان گفتند : يا شيخ اين کلمات بديع در لسان عرب نباشد ..ما را شبهه باشد که تو عرب نباشی و شيخ بايد که عرب باشد" شيخنا روی بدانها کرد و گفت :" با دم شير باز ی مي کنيد "...خلق گفتند:"الا.. بايد که آيتی بياوری تا دين ما تباه نگردد" شيخ گفت :" وعده ی ما شامگاه در کاروانسرای سه فرسنگی " پس به خانه شد و غلام خاص خويش فرمود :" کباب بره بياور" پس آورد و بخورد..گفت :"خرما و پسته بياور " ..آورد وبخورد يک من..گفت:"گردو بياور" آورد بخورد..گفت :" شير موز و آب هويج بستنی بياور" آورد و بخوردپس گفت :" ای غلام توپ گشتم..آيا تو باور داری من عرب باشم ياابتدا دين تورا محکم کنم ؟"..غلام گفت :"يا شيخ من غلامتم.. اما گفته اند که قوت عرب در لسان او باشد"..شيخ گفت :" اسکت ..که تو ندانی قوت عرب در کجای او باشد" و به وعده گاه شد...از آن شب واقعه روايات بسيار است اما اصح آن است که از هفتاد مريد که برای محکم کردن دين خويش نزد او شدند فقط يک تن زنده ماند که خود را افتان وخيزان به شهر رساند و اين بيت خواند :

نترسيد از آنکه در زبان عرب باشد
بترسيد از آنکه از بيخ عرب باشد

و بمرد.


نقل است شيخنا (عليه الرحمه )سخنان عالی بسيار بداشت .. در باب هر مسئلتی نظريه بداد و رساله مي نگاشت.ازو پرسيدند :"سياست چه باشد؟" گفت :"بر پدر نويسي که من اينجا دکترا خواهم گرفت دلار بفرست..لکن وبلاگ همي نويسي"..گفتند:"دوست دختر چه باشد؟" گفت :" مزدای يک کابينه...نه بار درست همي برد و نه با آن در مجلسي توان رفت " ..گفتند:"عشق چه باشد ؟" گفت :" خرمالو کيلو ئي سه اشرفي "..گفتند :"ازدواج چه باشد؟" گفت :" هندونه ی قاچ نکرده " گفتند:" بچه ؟" گفت :" تو قٌنداقه..منتظر قَنداقه " ..گفتند:" زنده باشي " گفت :" ساده می خوای يا خاش خاشی ؟ همچون مي زنم از کمر تاشي.." و بسيار کلمات نيکو ی ديگر که چون لامپي در صحنه ی ادب مي درخشند .


آورده اند که شيخنا بيمه را بسيار اعتقاد بداشت و همه ی اعضای خويش روزی سه کرت بيمه مي کرد.نقل است او را با سيزيف عدوات و رقابتي ديرين بود .پس چون منازعت و مناظرت بالا گرفت شيخنا گفت :" ای سيزيف..کار من و تو اينگونه راست نشود" ..گفت :" پس چگونه راست شود ؟" شيخنا - که بر بيمه ی خويش دلگرم بود - گفت :" مباهله کنيم و دست بر دعا برداريم تا خدای (عز وجل ) يکي از ما از ميان بردارد و خلق را راحت نمايد"
پس هر دو گفتند :" خداوندا..زلزله ..تصادف..آتش يا صاعقه ای بفرست و ديگری را از ميان بردار".. پس ملک الموت في الفور در رسيد و گفت :"چي شده ..دعوا کردين؟ گواهينامه ..کارت ماشين با بيمه "پس چون بيمه ی شيخنا را بنگريست..گفت روز قبل تمام گشته است..شيخ گفت "مگه امروز يکم نباشد؟" گفت :"يازدهم باشد " گفت :" آخ ..
معلممون هي گفت بالاتر از ده رو هم ياد بگير بشمری گوش نکردم.." پس تسليم گشت و جان بداد..خدايش رحمت کناد.






















........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]