بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Monday, October 21, 2002

٭ 
******************************************************************

" تذکرِة البلاگ - 12 "

باب دوازدهم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا " محمد "

آن عالِم نامي ..آن قرين عطارو با يزيد بسطامي ...آن غريب نيشابوری ..آن به تنگ آمده از دوری...آن مغناطيس عالم فيزيک.. آن رقاص باباکرم و بيريک ...آن تالي تلو پلانک و وبر..آن شناسنده ی هِر از بِر...آن منتقد اصحاب الدين ..آن غواص دريای يقين...آن مومن به دين شادی و محبت ..شيخنا مولانا و مقتدانا "محمد " - رحمه الله عليه - صاحب خلقي نيکو و سری بي مو بود.

صاحب فراست و بذله گو بود.نقل است که چون بدنيا آمدی گريه نکردی. طبيب بر بالين وی حاضر بود. علي الرسم ضربتی بر باسن وی بزد تا بگريد ..طفل گريه نکرد.دويم بار محکمتر بزد باز گريه نکرد.سيم بار محکمتر بزد - چون ضربتي که بر طبلي زنند در هيئت - پس طفل رو ی بر طبيب کرد و گفت :" ناقلا..اگه باسن خودت هم بود همينجوری مي زدی ؟"..پس همه خنديدند و طبيب خجلت بسيار ببرد.


اذکار شيخنا عجيب و سخنانش غريب بود. از آن جمله مي گفت :"پشمبل".."شفتاقيل"..
"قريشمال".."قلندوک".."قولمباز"..و بسيار اذکار ديگر. روزی مريدان گفتند :"اي شيخ اين کلمات را معنا چه باشد ؟" ..شيخ گريست وگفت : " آن هنگام که مهبانگ و انفجار عظيم بشدوعالم پديد بيامد من نيز بودم و ديناميت به ملائک مي رساندم..که موج انفجار مرا بگرفت و اينک هر از گاهي موجي مي شوم واين سخنان بي اختيار از من صادر مي گردد" ..پس همه زار بگريستند..و هشتاد درصد جانبازی به او بدادند تا از مواهب آن برخوردارگردد.


اسلام آوردن شيخ را شگفت نوشته اند و آن اينکه شيخنا از طفوليت در علم دين پرسش مي کردی و بر مشايخ قوم اشکال مي گرفتي . چون هفت ساله بشد ..بزرگان قوم گفتند اينگونه نشايد که فتنه گردد و ديگران را گمراه کند . بدو گفتند:" محمد ..بايد که مسلمان گردی"..پس شيخنا - عليه الرحمه- چون و چرا کردن و دليل خواستن آغاز کرد. لکن به ناگه سه مرد قوي پنجه او را از پشت گرفتند و شروع به مسلمان کردن (ختنه کردن ؟)او کردند..نقل است که شيخ فرياد مي زد :" هر کاری که بکنيد بيشتر از دو درصد نمي تونيد من رو مسلمون کنيد بقيه ی من آزاده "..پس همه تصديق کردند که دين به اجبار نباشد.

نقل است که "نظريه ريسمان" از او باشد.آورده اند که با دوشيزگان و دخترکان بسيار محشور و مانوس بودی. روزی اورا گفتند :" يا شيخ آخر سالک را عبادت بايد تا به خدای -عزوجل- در رسد حالي که تو کار ديگر کني"...شيخنا نگاهي بدانها کرد و گفت:" همصحبتي با دوشيزگان..محبت آورد و محبت رقت قلب آورد و رقت قلب گريه آورد و گريه نرم خوئي آورد و هر آنکه نرم خو گردد نيکي کند ..ونيکي ريسماني است که تورا نزد خدای -عز وجل -رساند" پس همه گريستند و فرياد بزدند " ما هم ريسمان مي خوايم" ..پس شيخ دوشيزه ای به عقد هر يک در آورد و اين نظريه را "نظريه ريسمان " نام نهادند.


نقل است که سالها در منزلي سکنا بداشت و عبادت همي کردی . پس چون قصد هجرت بکرد ..دست بر آسمان برد و گفت :" خدايا .. فرشته ای بفرست که قوی باشد و مهربان و مقرب درگاه تو باشد تا مرا ياری رساند" پس خداوند مراد را بر او فرستاد...اين بر شيخ گران آمد که مرادي که با او پيتزا همي خورده باشد اينک فرشته گشته باشد پس فرياد زد :

"اگه خدائي اينه
اگه فرشته اينه
نمي خوام چشمام دنيا رو ببينه "

و جان به ملک الموت تسليم کرد.خدايش بيامرزاد.



















........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]