٭ ******************************************************************
"تذکرة البلاگ - 13 "
باب سيزدهم في ذکر مقامات و احوالات شيخنا و مولانا "
احسان حسين زاده "
آن شيخ علي الاطلاق،آن ماه مانده در محاق، آن سردسته ی افرادالمعروف،آن رابط تصاوير وحروف،آن سبق برده به استادی،گرمای محبتش مردادی،آن مددکار همگاني،آن "ژان والژان" ثاني ،آن مَحرم البنات ،آن موقر السکنات، آن طويل القامت ،آن صاحب کرامت،آن عاشق بلا معشوق،آن شيخ به نيکي مسبوق ،آن پای دائما" در چت ،آن مايه ی شادی و بهجت،آن نفوذ کرده در هر سوراخ و سنبه ای،آن مشتاق کار خوب و پول قلنبه ای، آن عاشق شنا و ميل و کباده،آن شيخ مجرد و زبند آزاده،شيخنا مولانا و مقتدانا "
احسان حسين زاده " - رحمة الله عليه- از اهل فن بود ،دنبال گرفتن زن بود و دائم در حال مخ زدن بود.
اول نفر بود که بدعتها در قالب وبلاگ بکردی و سنتها را بشکستي.نقل است هفت سال در بيابان بودی تسبيح مي گرداندی و مي گفتي :"يا قالبٌ..يا قالبٌ..يا قالب.."پس مريدان نزدش آمدند و حالش بديدند.گفتند:" يا شيخ اين چه ذکر است؟ آنچه گذشتگان گفته اند" يا غالب" باشد که وصف حضرت حق است"گفت :"آن است که چون بيا موزی به مقامات رسي و محبوب گردی و همه بر تو لينک دهند و فخر قوم باشي" ..پس خبر نزد
شيخ الکبير ببردند..وی را تکفير بکرد،عملش را بدعت ، وبلاگش را حرام،پسوردش را هدر و خونش را مباح بدانست.پس شيخنابا فلش شيری بساخت متحرک و شرزه ونزد شيخ الکبير روانه بکردش و گفت :"بهش بگو حسين جون زياد با ما کل کل نکن ميرم تو حالت عصبا "..پس وي چون اين معجزت بديد بر کرامت شيخنا ايمان بياورد و کفاره ی گناه گذشته روزی سه لينک به وی همي دادی- پناه بر خدای از تعجيل در قضاوت-.
رئوف بر درماندگان وبلاگي بودی ، دائم در انديشه ی رفع مشکلات بودی،با مرام بودی و با همه داداش بودی.
خانه ی ملت را بساخت و کاپوچينو را راست بکرد.نقل است روزی در حلقه ی مريدان سوال سائلان پاسخ مي گفتي. پرسيدند :"اي شيخ ، نام"احسان " که بر تو نهاده اند را مسمي چه باشد؟" گفت :" از علوم رمل و جفر باشد و شما را بدان نرسد" گفتند :" نا اميد از آستانت مرانمان " گفت :" هر حرفي را نشانه ای است بر هر صفتي ؛ "اِ " اِند مرام ، "ح" حبيبمي ، "سين " سروری تو ،"آ" آواره تم ، " نون" نو کرتم "..پس ولوله و شوری عظيم بشد در خلق ، گرد او مي چرخيدند و مي خواندند :
"داش داش..داش داش..داشم من
چاقو ، قمه ، ساطور ، هفت تير کشم
تا تو رو دارم خوشم من
از عشقت بيهوشم من
وای ..وای..وای ..وای"
آورد ه اندکه شيخ سماعي بکرد بس طربناک و بي همتا.
نقل است ديپلم بگرفته بود،در پلي تکنيک بود ، دفترچه ی فوق ليسانس بداشت و فرق پيتزا با آبگوشت را بدانست. چندی تنها شب هنگام از منزل برون مي رفت، در کوی و برزن لحافي بر سر مي کشيد ،پاورچين مي رفت و آهسته سخن مي راند.شبي مريدی به زير لحاف شد و گفت :"ای شيخ از بهر خدای از چه بيم داری که اينگونه با خويش مي کني ؟" پس شيخ گريست و گفت :"ای پسر آرامتر سخن گوی که ..پنتاگون به "سيا" دستور بداده تا مرا بدزدند و به "ناسا" ببرنند تا با اولين موشک به آسمان هفتم بروم تا جنيان و شياطين را هدايت کنم...حال انکه من طاقت دوری مريدان خويش ندارم"..آورد ه اند اين خبر به شهر رسيد پس خلايق در ميدان شهر گرد آمدند و فرياد مي زدند:
"پنتاگون حيا کن
شيخ ما رو رها کن"
و..
"نفرت هر مسلمان
بر دشمنان احسان "
پس پنتاگون بترسيد و دست از سر شيخ برداشت.
نقل است که روزی سه کرت قرار وبلاگي مي گذاشتي :صبح و ظهر و شام و هر مرتبه هشت ساعت بدارازا مي کشيدی.چون از داخله فارغ گشتي و تمامي را بديدی ، قصد ساير بلاد و بلاگهای آنها بکرد پس به اندلس شد و همه را بديد سپس بورکينافاسو..جزاير قناری..وهمه ی ممالک را مطابق حروف ابجد سر بزد ...نقل است هر جا که وارد مي گشتي همه فرياد مي زدند:
"بابا تو ديگه کي هستي..بابا تو ديگه کي هستي.."
پس چون همه را بديد دست بر آسمان برد و گفت :"خدا وندا همه را بديدم..اينک خود را به من بنما "..پس دعايش مستجاب گشت و بردندش تا خدا را ببيند.خدايش رحمت کناد.
نوشته شد در ساعت 2:49 PM توسط علي