بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Sunday, June 04, 2006

٭ 
از سد که بر می گردیم یه دوری تو شهر می زنیم و
می ریم کنار آب. دو تا چایی می گیرم و کفشامون
رو در می آریم و می شینیم رو تخت کهنه ای که گلیم
کهنه تری روش پهنه .تو اولین نگاه دختر چشمم رو
می گیره. هر کاری می کنم که یه چیزی بگم نمی تونم .
رضا هم نبود بفرستمیش جلو یه کاری واسمون بکنه !
چایی دوم رو هم می گیرم که بلند می شن برن.
صداش می کنم :خانم!
جا نمی خوره . بیشتر خوشم می آد . شاید هم می دونست صداش می کنم .
- بله
- می شه یه عکس از ما دو نفر بگیرید .
-خواهش می کنم .
دوربین رو می دم دستش . می گم از تو ال سی دیش ببین . نزدیکترین فاصله
رو بهش دارم.خوب نگاهش می کنم . زیباست . با کمترین آرایش .
یه کم با دوربین ور می ره و مثل عکاسباشی های قدیم می گه :حاضر؟
می گم :آره
دکمه رو فشار می ده . فلاش رو آف کرده بودم . می گه : انداخت؟ می گم آره .
دوربین رو می ده دستم و می ره . عکس رو که نگاه می کنم انگار اونم توش
هست :
جز به زلف تو ندارد دل عاشق میلی
آه از این دل که به صد بند نمی گیرد پند



........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]