بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Friday, September 22, 2006

٭ 
درراستای ورود به تالار افتخارات و ثبت افتخارات
خب در نهایت تواضع کوچکترین افتخارات خودم روبگم :

1.شب تو تاریکی یواشکی رفتن توی آشپزخانه و خوردن حنای خیس
کرده به جای حلوا در سن 7-6 سالگی
2.کلاس سوم دبستان اتاقک نگهبان پارک رو آتیش زدیم و این باعث شد شهرداری
خونه بهش بده .
3.هفشت سالم بود که تو ده زنبور کف کله ام رو نیش زد.
4.عموم داشت با پماد متیل سالسیلات پای بابا بزرگم رو چرب می کرد
یه شوخی باهام کرد . منم پا شدم دستش رو گاز گرفتم . چنان آتیش گرفتم که
آخرش زبونم رو با صابون می شستن ! همون سنین هفشت.
5. یه خاطره دیگه هم با متیل سالسیلات دارم ! تو دبیرستان با رفیقم
شوخی می کردیم . باپشت پاش زد به ...م . نفسم بند اومد . شب اومد خونه
یواشکی با متیل سالسیلات چربش کردم ! از سوزش تا نصف شب گریه می کردم!
6. رکورددار بیشترین گرفتن پشت وانت و طی بیشترین مسیر قبل از اینکه
راننده متوجه بشه
7.ترک کشتی بعد از یک جلسه تمرین در 13 سالگی
8.رفتن از کلاس سوم به پنجم دبستان
9.مادرم پول دو تا بلیط واحد داد تا با پسرداییم بریم خونشون
اون پول رو آلاسکا خریدیم و پیاده رفتیم - یه مسیر مثل امام حسین تا
انقلاب - اونقدر دیر رسیدیم که همه دنبالمون می گشتن.
10.با بابای زی زی گولو توی یک مراسم عکس دو نفره دارم
11.موبایل ندارم
12.دونفر با یه بليط سوار مترو شدیم
13.اولین دوست داشتنم یه دختر روستایی بود
14.اول دبیرستان دختر همسایمون رو که 4 سال از من بزرگتر بود بوسیدم
15.اشتراک مجله دانشمند و خوندن داستانهای علمی تخیلی آسیموف در حالی
که هیچی نمی فهمیدم ولی الان یادمه !
16.فاصله ی حدود 30متر با یه بمب گذار انتحاری هنگام انفجار
17.یه کتاب نوشتم
18.رکورددار یاد گرفتن پاسور بازی و دوباره فراموش کردن!




........................................................................................

Friday, September 15, 2006

٭ 

آینه آنروز که گیری به دست
خود شکن آنروز مشو* خود پرست

در بعضی نسخ " نشو" هم گفته اند !



........................................................................................

Thursday, September 14, 2006

٭ 
من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بار تن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم



........................................................................................

Monday, September 11, 2006

٭ 
احمدی‌نژاد دولت تو می‌شوم
با شعار مهرورزی
وقتی از اصول عدول کرده‌ای
.....

کابین تو کابینه من است
بی‌حضور هیچ نخبه‌ای
و روشنفکران تنم به پستوها خزیده‌اند ......

در بیستون نه
که در دیزل آبادم* در بندم کرده‌اند
عطش با قره سو**فرو می‌نشانم
که در آن سال هاست آبی نیست

بابلسر است تنم
باد که می‌وزد در گیسوان پرپشت گذشته‌ات

و برای در کنار خودم نشستن
طی می‌کنم
پانصد کیلومتر راه را تا خورانق یزد
جایی که دی بلال را برایش زمزمه می‌کنم
و او نمی‌فهمد
نمی‌فهمد

کوهرنگ که جاری می‌شود به اصفهان
می‌گریزد از گاوخونی
و عاقبت سر از یزد در می‌آورد؛
منم!


....
رختخواب‌های زعفرانیه تا هزار سال بوی تن مرا می‌دهد
وقتی هوا سرد می‌شود
و می‌گویی
دوست می‌دارم عطری را که زده‌ای
و چشمهایت را، بدون عینک

می‌خندم و می‌دانم که نمی‌خندم
دیگر به ناخن‌هایت که مدام می‌جوی ....


کل کل نمی‌کنم.

افشین داورپناه

-----------------------------

* زندانی در کرمانشاه
** رودی که از شهر کرمانشاه می گذرد


هفت سنگ



٭ 
من تو را مشغول می کردم دلا
یا تو مرا مشغول می کردی دلا خلاصه یاد آن افسانه کردی عاقبت



........................................................................................

Friday, September 08, 2006

........................................................................................

Thursday, September 07, 2006

٭ 
پذیرش قبل از اینکه موضوع رو بفهمی ارزش
داشت . ارزش هر پذیرش به ریسکشه (خداییش
چه جمله قصاری بود) .



........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]