بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Monday, April 23, 2007

٭ 


دیده در هجر تو شرمنده ی احسانم کرد

بس که شبها گهر اشک به دامانم کرد

عاشقان دوش زگیسوی تو دیوانه شدند

حال آشفته ی آن جمع پریشانم کرد

تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد

خانه ی سیل غم ، آباد که ویرانم کرد

شمه ای از گل روی تو به بلبل گفتم

آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد

داستان شب هجران تو گفتم با شمع

آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد






........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]