بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Thursday, June 26, 2008

٭ 

باید که زندگی بعد از مرگ باشد.

شاید برای این که این نتوانستن‌ها، دوست‌داشتن‌ها و نداشتن‌ها، این دیدار "تو"ی آدم‌ها که واگذار به "قیامت" می‌شود، این "تو"ی آدم‌ها که می‌روند، می‌میرند، تنهایمان می‌گذارند؛ جایی، زمانی، در انتظارمان باشند. جایی، زمانی، که برای ما شوق رسیدن را معنا کند.

زمانی، جایی باشد برای رسیدن، برای آرزوی داشتن، برای همه‌ی آن چیزهایی که دستمان لمس نکرد و چشممان ندید.

از ضعف حرف نمی‌زنم، و بار مسوولیت را از شانه برداشتن و به گردن آینده انداختن، از آن چیزی می‌گویم که می‌دانی چون جان اسیر تن است، و اسیر خیلی "بسته‌گی"‌های دیگر، نداری‌ش.

اصلا آقاهه‌ی شاعر به این قشنگی گفته، من چرا حرف دیگری بزنم؟

عمری دگر بباید بعد از وفات ما را

کین عمر طی نمودیم اندر امیدواری







........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]