بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Monday, June 30, 2008

٭ 

داماد

لبه‌ی قیچی را گرفت جلوی گردنم،‌گفت: «بس کن. برو عقب.»

رنگ صورتش پریده بود،‌ناخن‌هایش سیاه شده بود. لب‌هایش داشت می‌لرزید.

از بیرون داد می‌زدند: "باریکلا داماد".



........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]