بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Sunday, August 31, 2008

٭ 
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند

Labels:




........................................................................................

Saturday, August 30, 2008

........................................................................................

Thursday, August 28, 2008

٭ 

ده- دوازده ساله بود . تی شرتش روغنی ، با موهای خاکی.
از این کتابهای "سبد کتاب" رو برداشته بود و چنان با اشتیاق و یه نمه
بلند می خوند که مشتاق شدم اسم کتاب رو بدونم :"عبدو" . یکی از اولین جمله هاش هم
این بود :"عبدو اولین رفیق مو بود" .راننده که سوار شد گفت بلیطا رو جمع کنید
بدین بیاد .بغلیش بهش گفت آقا پسر پاشو بلیطا رو جمع کن.یه لحظه کتاب رو بست ،
گفت :"به خدا خیلی خسته ام ،فقط دو تا اتوبوس رو تو صف وایسادم تا بتونم تا
خراسون بشینم " .اشک بی اختیار از چشمم سرازیر شد.





........................................................................................

Monday, August 25, 2008

٭ 
جاده رشت - قزوین روکه میای ، بعد از رودبار و
منجیل میوفتی تو جاده ای که تقریبا" شهر مهمی تا قزوین
نیست . کیلومتر رو صفر کنی 40 تا 45 که میری
یه قهوه خونه بین راهی و یکی دو تا مغازه هست. کنار اینا
یه پیرمرد با عرقچین مشکی تو سایه ی دیوار لم داده ، بعضی
وقتا هم کلاه رو می ده عقب و کله اش رو میخارونه. سه قدم به سمت
راست -راسته پیرمرده - یه وانت پیکان قراضه پارک شده : بیست
سی تا جعبه های مقوایی انگور . خود پیرمرده میگه انگور تاکستانه.
اما مال هرجا دیگه هم باشه من به تاکستانی بودن قبولش دارم .کنارش هم
یه حوض آبه که یه شیر داره . همونجا بشورین و تا تهران بخورین . کون
لق دنیا و مافیها . فقط زیر پنج کیلو نخرید که ضرر می کنید.

پ .ن : فاصله ی پیرمرد تا وانت تقریبی است .


Labels:




........................................................................................

Saturday, August 23, 2008

٭ 
من دوست دارم چپق 10 متری بکشم ، 6000 همسر و
14000 غلمان داشته باشم


Labels:




........................................................................................

Thursday, August 14, 2008

٭ 

این جای دنیا کسی اهل کپی رایت نیست وگرنه کمال تبریزی برای فیلم «همیشه پای یک زن در میان است» بیشتر به فیلم what happens in vegas مدیون است تا چه می دانم سید مهدی شجاعی. فیلم خوبی است؟ شوخی هایش بامزه اند؟

در سالن تاریک سینما که نشسته بودم زیر لب به کمال تبریزی گفتم: بی شعور! چون به نظرم آمد او هم با این فیلم بی سر و ته اش به مردمی که جلوی پرده نشسته بودند می گوید: شماها این قدر شعور ندارید که لایق دیدن حتی یک فیلم متوسط باشید و مثل آدم بخندید . همین که چندتا شوخی رکیک ببینید و چیزی شبیه ادرار نشانتان بدهند و تف به سر و ریش کسی بمالند بس تان است.

*

این هم وضعی است، می رویم سینما، در آن جا فیلم ساز به ما توهین می کند و ما هم به ایشان توهین می کنیم و بر می گردیم خانه :)


[+]




........................................................................................

Tuesday, August 12, 2008

٭ 
خ.ل.بورخس در یکی از داستان هایش کتابی خیالی را توصیف می کند به نام کشکولِ چینیِ معارفِ مفیده.

در صفحات پایانی کتاب نوشته شده که حیوانات بر چند قسم اند (الف) حیوانات متعلق به امپراتور (ب) حیوانات حفاظت شده (ج) حیوانات تربیت شده (د) خوک های شیرخواره (ه) پریان دریایی (و) حیوانات پرجلال و جبروت (ز) سگ های ولگرد (ک) آنهایی که در این طبقه بندی ذکر نشده اند (ل) آنهایی که دیوانه وار می جنبند (م) غیرقابل شمارش ها (ن) آنهایی که با یک قشوی شتری ظریف به خوبی قشو شده اند (ص) بقیه (ع) آنهایی که به تازگی گلدانی را شکسته اند (ف) آنهایی که از دور به پشه می مانند.


منبع : یه نمه بگرد!




........................................................................................

Monday, August 11, 2008

........................................................................................

Sunday, August 10, 2008

٭ 
شنیده ام که امیر بتان به صید شدست
اگرچه لاغرم سوی مرغزار روم

Labels:




........................................................................................

Wednesday, August 06, 2008

٭ 
هیچ اگر سایه پذیرد ، ما همان سایه هیچیم
پیچ اگر مهره پذیرد ، ما همان رزوه ی پیچیم



........................................................................................

Tuesday, August 05, 2008

٭ 
در اينجا (آسايشگاه رواني) همه ديوانه‌اند. يكي مي‌گويد " من
ناپلئون هستم، همه باور مي‌كنند. يكي مي‌گويد من فلان آدم بزرگ
هستم، همه باور مي‌كنند اما وقتي من مي‌گويم مارادونا هستم،
هيچكس باور نمي‌كند." اين تك‌گويي مارادونا در سكانس پاياني
فيلم است كه با چشماني اشكبار و سيمايي در هم شكسته به همسرش مي‌گويد.

[+]



٭ 
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد،
نه شمارش ستاره ها تسکینم....
چرا صدایم کردی؟
چرا؟؟؟؟
[+]



........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]