٭ 
ده- دوازده ساله بود . تی شرتش روغنی ، با موهای خاکی.
از این کتابهای "سبد کتاب" رو برداشته بود و چنان با اشتیاق و یه نمه
بلند می خوند که مشتاق شدم اسم کتاب رو بدونم :"عبدو" . یکی از اولین جمله هاش هم
این بود :"عبدو اولین رفیق مو بود" .راننده که سوار شد گفت بلیطا رو جمع کنید
بدین بیاد .بغلیش بهش گفت آقا پسر پاشو بلیطا رو جمع کن.یه لحظه کتاب رو بست ،
گفت :"به خدا خیلی خسته ام ،فقط دو تا اتوبوس رو تو صف وایسادم تا بتونم تا
خراسون بشینم " .اشک بی اختیار از چشمم سرازیر شد.
نوشته شد در ساعت 12:21 PM توسط علي