بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Wednesday, December 10, 2008

٭ 
با خودم گفتم اينبار که آمدم ديدنتان مي گويم:
مي توانم ! ديگر مزاحمتان نمي شوم.
مي روم يک گوشه ايي براي خودم.
خوب مي شوم کم کم.
مثل آقاها.
درس مي خوانم.ساز مي زنم. به شاگردانم تابع يک به يک و پوشا درس مي دهم.قدر شبهايم را به جا مي آورم.
مي خوابم و صبحانه مي خورم مثل همه .نان و چاي و حلواشکري بدون ياد شيرين شما.
چه مي دانم. مي روم ديگر.دلم هم که گرفت.
- عادت نکرده ام به شانه هاي مهربان و نحيفتان -
مي روم دربند.کوچه باغ و باغ طوطي. سيد الکريم و امامزاده.
سخت نيست از ياد بردنتان
قول که ديگر خودتان را آزار ندهيد؟ قول؟
**
آمدم و گفتم اما .....نشد.
راستش بانو .از اول چشمهايم را براي شما گذاشتم که مانده. پاک و نجيب و سر به راه.
مي دانم پلک هميشه پر تپش ومضطربي که پاک عاشق ني ني مردم چشمهاي شماست حرف هاي ديگري مي زند چه کنم؟
نازنين!
اگر هنوز حقيقت را بايد از طفل معصوم پس کوچه هاي چشم هاي من که آواره ی دختر دبستاني چشم هاي شماست شنيد.
اين دم آخر خيره ام نشويد.
بياييد باور کنيم بروم خوب مي شوم.
مثل حالاي شما که مي گوييد خوبيد و مي خنديد و مي خواهم باور کنم اما آن دخترک انگارکه دفتر مشقش را حدود هفت سالگي گم کرده باشد. آشفته است در نگاهتان.طفلک نگاهتان.طفلک نگاهمان......

[+]

Labels:




........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]