بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Saturday, May 30, 2009

٭ 
رفتم به کوی خواجه و گفتم که
خواجه
کو
؟
گفتند خواجه
عاشق و مست است و کو به کو


گفتم فریضه دارم آخر نشان دهید
من دوستدار خواجه‌ام
آخر نیم عدو

گفتند خواجه
عاشق
آن باغبان شده‌ست

او را به باغ‌ها جو
یا بر کنار جو


مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هرکس که گشت عاشق
رو دست از او بشو


ماهی که آب دید نپاید به خاکدان
عاشق
کجا بماند در دور رنگ و بو


دیوان شمس

Labels:




........................................................................................

Sunday, May 10, 2009

٭ 
کناره‌ی چرک‌تابِ گل‌ابریشم پلّه‌های بالا را پهن کردم وسطِ پاخور حیاط. به عشق پاقدمت. چه قابل؟ پلّه با آدمیزاد توفیر دارد. لُخت هم که باشد، بی‌آبرو نیست. دوتا چراغ زنبوریِ پایه‌دار عاریه‌ هم تا بوقِ سگ محض روشنی دلت پشتِ در کوچه سوخت.
همچین مترّصد... قبله که می‌گرفت، جمع می‌کردم کناره را؛ سبک می‌شد، پهن می‌کردم. بارانِ پاییز که سامان ندارد لامرّوت. معلوم نمی‌کند. غافل شدم از مسّمای بادمجانِ سر اجاق. ریزریز جوشید و ته‌گرفت و سوخت. کناره‌ی گل‌ابریشم زیر بارانِ بی‌حکمتِ پاییز و فضله‌ی کفتر شد منجلابِ لجن. تو هم که نیامدی.

[+]

Labels:




........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]