بچه جنوب شهر

صغحه اصلي | آرشيو | فرستادن نظرات



Wednesday, July 15, 2009

٭ 

دارم می‌برم، چقدر خیال ِ برهنگی ِ تو را بکنم توی دالان‌های تو-در-توی خانه‌ی گلی؟ که می‌روی و می‌گویی بیا. تا می‌رسی به دیوار آخر اتاق آخر. می‌چسبی به دیوار. صدای زمزمه‌گونه‌ای که شهوت آرام‌تر-اش می‌کند در می‌آید که تسلیم. آخر کو آن دالان‌های تو-در-تو؟ این روزهای تخمی که توی دل-و-روده‌ی هم می‌لولیم. با این برج‌های سی متری با کولر. با این راهروهای دومتری که تا می‌آیی ناز کنی، رسیدی توالت. کو دیوار گلی که بخواهی بچسبی و چنگ بزنی. خیس کنی و بو بکشی. ای تف به این کاغذدیواری که هر بار چنگ می‌کشی جر می‌خورد.

توی دالان‌های تو-در-توی خانه‌ی گلی نمی‌دانم چرا این قدر آبستن ِ چیزهای عجیب‌ایم. چرا این قدر فیلسوف‌ایم؟ چرا با خواندن هر غزل حافظ یک طور عجیبی داغ می‌شویم. چرا نمی‌توانیم از بیت گفتم که نوش لعل‌ات... بگذریم. یعنی لعل کلمه‌ی آخر است برای من. یعنی انگار این غزل اینجا تمام می‌شود. یعنی نمی‌شود خواند دیگر. بوی تو تند می‌شود با لعل. تار و بی‌رنگ می‌شود گِل ِ دیوار، صورت تو می‌شود تصویر ِ مینیاتور ِ هزار خیال.
شب گفتی تو عاشق آن تصویری ، نه من. گفتم برو. گفتم تصویر هم تویی. عشق هم خودتی. عاشق هم خودتی. گفتم کو تصویر؟ نمی‌دیدم‌اش روی دیوارهای گلی. یا نقش معماری ناشیانه‌ی بنای خانه‌ی گلی که نفهمیدم کیست حتا نفهمیدم کی ساخته شد. بود از اول؟ گفتم ول کن. گفتم پیرهن‌ات شبیه نقش‌های ناشیانه‌ی دیوار است. گفتی تو عاشق آن نقش‌هایی، نه من. گفتم این‌ها نقش‌اند. گفتم من هم نقش‌ام. تو نقاشی.
روی کاشی‌های فیروزه‌ای دراز بودم که خواندم بابا من چنگ تو-ام، بزنی نزنی. گفتم کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد. گفتم تو خوشگلی. گفتم دیگر نمی‌توانم. گفتم این آب-و-هوای خانه‌ی گلی است، وگرنه من تن نیستم، وحشی نیستم. گفتی نه، به هوا نیست. نگفتم که آری، به هوا نیست. نگفتم که تو زیادی. تو زیاد می‌کنی. تو زاینده‌ای. گفتم دیگر نمی‌توانم. گفتم تویی اما. هزار بار گفتم. گفتی پی هم، بدبختانه نه با ناز، که خشم‌آلود پی هم که توی خانه‌ی گلی همه شبیه این تصویر-اند. همه پیراهن‌ها همان طرح ناشیانه‌ی وهم‌آلود جن‌زده‌اند. گفتم که آنان که به دیدار تو در رقص می‌آیند، چون می‌روی اندر طلب‌ات جامه‌دران‌اند. گفتی تو همه چیز را غزل می‌بینی. دیدی که گریه کردم. دیدی که بریدم. با گریه گفتم که غزل تویی. طرح تویی. مینیاتور هزار خیال تویی. ناز هم تویی. اما گفتی، چیزهایی که هیچ یاد ندارم. که هیچ دوست ندارم یاد داشته باشم. گریه‌ام کارگر نبود. گفتم اندر طلب‌ات جامه‌دران‌اند همین من‌ام. گفتم نبین که در رقص می‌آیم. گفتم این‌جور داشتن‌ات اندوه است. این همه-تویی بدجور مرا می‌خورد. بدجور انرژی‌ام تحلیل می‌رود. سرخ شدی از خشم. این خشم، سرخی مینیاتور هزار خیال را دیدم و تمام. لعنت به خشم. خشم و شهوت. خشم ِ تو و شهوت ِ من. کی فکر می‌کردیم که دیوارهای خانه‌ی گلی را خشم تو بریزاند. صبح فردا بیدار شدی و دیدی که راهرو را دیوار کشیده‌ام. دیدی که آن طرح ناشیانه‌ی پیرهن‌ات روی دیوار، و آن مینیاتور تو،‌ مینیاتور هزار خیال، همه ماند پشت دیوار ِ سرد ِ بی‌روح. جن‌های من هم ماندند. بچه‌هاام هم ماندند. تو کجایی؟ صبح فردا بلند شدم و دیدم تو هم ماندی با مینیاتور-ات و طرح پیراهن‌ات. دریغ که کلنگ نبود توی خانه‌ی گلی. و دریغ که دارم می‌بُرم. چقدر خیال خانه‌ی گلی را بکنم و تو را که توی راهروها عریان می‌دوی و پخش می‌شود توی هوا بوی‌ات؟ تویی یا تصویر ِ مینیاتور ِ هزار خیال؟ تویی یا غزل حافظ؟ لعنت به خشم ِ تو و شهوت ِ من. با این راهروهای دومتری که ناز نمی‌کنی تو ای تصویر ِ مینیاتور ِ هزار خیال، با این برج‌های سی‌متری با کولر، با کاغذدیواری و دیوار ِ سرد ِ بی‌روح، با این همه-تویی که بدجور مرا می‌خورد چه کنم؟ چقدر خیال تو ای تصویر؟ چقدر تصویرهای مبهم ِ وهم‌آلود؟ با حسرت گفتم که کاش توی این برج‌های سی‌متری با کولر ، لای همین کاغذدیواری‌ها هم تو مال من بودی. مال ِ خود ِ خودم. ای تصویر ِ مینیاتور ِ هزار خیال.

[+]




........................................................................................

Home

 Subscribe in a reader


[Powered by Blogger]